تمام حرف های نگفته ام

ساخت وبلاگ

امکانات وب

امروز دیگه به صورت قطعی ختم مهاجرتم رو اعلام کردم...یورو شده ۴۷تومن... تمکنم یه مقدار خیلی زیادیش آماده شده... یه مقدار دیگه هم طلا دارم که میشه فروخت و تمکن رو کامل کرد... اما من اگر یک سنت از تمکنم کم بشه، نمیتونم اقامتم رو تمدید کنم... و خب از همون روز اول هم طبیعتا نمیتونم کار پیدا کنم و برم سرکار... پس فقط می‌مونه یوروهایی که بردم، و اگر بهشون دست بزنم، مجبور میشم به وطن عزیز و دوست‌داشتنی بازگردم... اقامت بی اقامت...من تقریبا وسایلم رو داشتم آماده میکردم، دوتا چمدون مناسب خریده بودم... وسایلمو کم کم میریختم توی چمدونم... که موقع رفتنم دست و پاچه نشم...کلاسم که تموم شد، ساعت ۱۰ بود که دیگه رسیدم خونه، خسته و هلاک... چمدونا رو باز کردم، دونه دونه وسایلی که کار کرده بودم و خریده بودم دیدم و برای هرکدومشون یه دنیا اشک ریختم... بی‌صدا اشکام سرازیر بودن... چقدر رفتم درس دادم و اومدم، به امید اینکه با حقوقم فلان چیز بخرم ندارم برای آلمان...و زندگی من در همین نقطه برای همیشه به پایان رسید... پس از این همه زحمت، زمان پول... یک مرتبه کل زندگیم و برنامه‌مم دود شد رفت هوا...از حالا دیگه فقط یک مرده متحرک شدم... هیچی برام نمونده... هیچی... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 96 تاريخ : جمعه 9 دی 1401 ساعت: 11:42

بعد از دوتا ام‌آرآی و آزمایش مایع نخاع به صورت قطعی مشخص شد که ام‌اس نیست... خدا رو شکر... وضعیت راه رفتنش بهتر شده، یعنی میتونم بگم کامل خوب شده... اما هنوز بیمارستان باید بستری بمونه...دکتر واسش دارو داد، حدود ۲۰ میلیون شد، فقط داروهاش...ایمونوگلوبولین... دو سه روز فقط داره همین دارو رو دریافت میکنه...همه کلاسامو تا آخر هفته کنسل کرده بودم. به هیچ عنوان نمیتونستم برم. همش بیمارستان بودم، پشت در اتاق... نگاهش که میکردم، نشسته روی تخت سرم به دست، چسب روی دستش خونی شده، جای آزمایش نخاعش... همه اینا مثل خنجر فرو میرفت توی قلبم... وقتی میرفتم کنارش، بوسش میکردم اون لپای نرمش... امیدوارم هرچه زودتر بهبودی کامل پیدا کنه و مرخص بشه... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 5 دی 1401 ساعت: 14:06

روزایی رو دارم سپری میکنم که همش فک میکنم خوابم!!

دوس دارم یهو چشمامو باز کنم ببینم همه چیز خوااااب بوده... کابوس...

اتفاقی افتاده که پست قبل واقعا مسخره‌بازیه!!

دغدغه من تا دیروز مهاجرت و وقت سفارت و قیمت یورو بود... اما الان چی!!!

هیچ کاری جز اشک ریختن از دستم برنمیاد... چشمام دیگه باز نمیشه...

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 77 تاريخ : پنجشنبه 1 دی 1401 ساعت: 9:48

بچه خواهرم، دختر بچه ۷ ساله، مشکوک به ام‌اس یا شاید هم التهاب نخاع...درد کمر و بعد از اون بلافاصله پاهاش... نمیتونه درست راه بره، پاهاش انگار شُل و ول شده... حس داره پاهاش ولی...دو سه روزه هیچی نخوردم. فقط اشک ریختم... دارم می‌میرم...اون چشمای معصومش که نگاهمون میکنه... شب اول با ترس و استرس توی چشمامون نگاه میکرد... ولی روز بعدش میخندید بهمون... بمیرم برای اون خنده‌هات... توی لباس بیمارستانباورم‌ نمیشه!!! راه رفتنش رو که میبینم، نمیتونم باور کنم که اینم منم! این سرونازه که داره این صحنه رو با چشماش میبینه... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 1 دی 1401 ساعت: 9:48